تنفر(سناریو1)

ساخت وبلاگ

نفرت؟

نفرت داشتن رو از خودم شروع کردم. این عادتی بود که مامان یادمون داده بود.

هرجا...تو هر موقعیت و زمانی، انگشتِ اتهام سمتِ خودت باشه...

تو بدی...تو کافی نبودی...شاید تو کاری کردی که اینجوری شد....بازم همه چی تقصیرِ توئه!

یا حتی هیچ صدایی نیست و یه نگاهِ ملامت بارِ....

....

...

نفرت ورزیدن به بقیه؟

این چیزی نیست که یادگرفته باشیم...

بقیه خوبن!

بقیه کیان؟

بقیه خانوادن....

حتی اگه شبی از خواب پریدی و دیدی پدرت با یه بالش بالا سرت ایستاده و منتظرِ فرصتِ تا خفت کنه!

بس کن! برداشتایِ الکی و بد نکن! اون پدریه که صلاحتو می خواد...اون بهتر از تو می دونه و اگه اشتباها جیغ زدی از سرِ اعتراض برایِ حقِ زندگی کردن داد و فریاد کردی.....

آه...فقط خفه شو...اگه به جیغ زدنت ادامه بدی و بجنگی برایِ زندگیت! تو تبدیل میشی به یه نفهم.. که گند زدی به آرامشِ شب!

و اگه کسی تو این شبِ تاریک بیدار بشه و صدایِ تو اذیتش کنه...

دیدی؟ باز هم تو مقصری! حتی بلد نیستی شب رو ساکت بمونی! این کارِ ساده چی بود که توش شکست خوردی و شروع به جیغ و داد کردی؟

حالا گریه نکن...طاقتِ دیدنِ اشکاتو نداریم :)

...

...

...

در بسته می شه... تو تنها میمونی تو اون اتاق! تو همون شبِ تاریکی که توش گیر کردی....متنفر میشی...

متنفر میشی که ساده ترین کاری که میتونستی رو انجام ندادی.. اونم بلد نبودی انجام بدی...

ساکت بودن تو شبی که برایِ همه آرامش داشت و برایِ تو مرگ!


بالا تر از سیاهی رنگی هست!...
ما را در سایت بالا تر از سیاهی رنگی هست! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zokhloot بازدید : 55 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 4:17