بالا تر از سیاهی رنگی هست!

ساخت وبلاگ
نفرت؟نفرت داشتن رو از خودم شروع کردم. این عادتی بود که مامان یادمون داده بود. هرجا...تو هر موقعیت و زمانی، انگشتِ اتهام سمتِ خودت باشه...تو بدی...تو کافی نبودی...شاید تو کاری کردی که اینجوری شد....بازم همه چی تقصیرِ توئه!یا حتی هیچ صدایی نیست و یه نگاهِ ملامت بارِ...........نفرت ورزیدن به بقیه؟این چیزی نیست که یادگرفته باشیم...بقیه خوبن! بقیه کیان؟بقیه خانوادن....حتی اگه شبی از خواب پریدی و دیدی پدرت با یه بالش بالا سرت ایستاده و منتظرِ فرصتِ تا خفت کنه!بس کن! برداشتایِ الکی و بد نکن! اون پدریه که صلاحتو می خواد...اون بهتر از تو می دونه و اگه اشتباها جیغ زدی از سرِ اعتراض برایِ حقِ زندگی کردن داد و فریاد کردی.....آه...فقط خفه شو...اگه به جیغ زدنت ادامه بدی و بجنگی برایِ زندگیت! تو تبدیل میشی به یه نفهم.. که گند زدی به آرامشِ شب! و اگه کسی تو این شبِ تاریک بیدار بشه و صدایِ تو اذیتش کنه...دیدی؟ باز هم تو مقصری! حتی بلد نیستی شب رو ساکت بمونی! این کارِ ساده چی بود که توش شکست خوردی و شروع به جیغ و داد کردی؟حالا گریه نکن...طاقتِ دیدنِ اشکاتو نداریم :).........در بسته می شه... تو تنها میمونی تو اون اتاق! تو همون شبِ تاریکی که توش گیر کردی....متنفر میشی...متنفر میشی که ساده ترین کاری که میتونستی رو انجام ندادی.. اونم بلد نبودی انجام بدی...ساکت بودن تو شبی که برایِ همه آرامش داشت و برایِ تو مرگ! بالا تر از سیاهی رنگی هست!...ادامه مطلب
ما را در سایت بالا تر از سیاهی رنگی هست! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zokhloot بازدید : 56 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 4:17

صدایشان را می‌شنیددرست در وسطِ آن دست ها بود دست هایی که کف میزدندگاها به پُشتش می‌کوبیدند....بیشتر نگاه کرد دست ها در هوا معلق بودند ...مثلِ ذراتِ گَرد و خاکی که تو را به سُرفه می‌انداختند......پُشتِ دست ها، لب هایی فشرده بر هم می‌دید ...نگاهشان که می‌کرد، پوزخند هایشان‌ محو می‌شد و دندان هایشان نمایان می‌شد......گوش هایش سوت کشید...دستی به صورتش کشید...وجودَش به سُرفه افتاده بود...دست ها همچنان به هم کوبیده می‌شدند...لب ها هم...کَمَرَش تیر کشید...کِی به دست‌ها تکیه داده بود؟ پ.ن: کِی تموم می‌شه؟ قرارِ تموم بشم؟ بالا تر از سیاهی رنگی هست!...ادامه مطلب
ما را در سایت بالا تر از سیاهی رنگی هست! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zokhloot بازدید : 52 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 4:17

نقاشی هایش عمیق تر شده بودروحش را می دید که به زور خود را از میانشان به بیرون می کشانداما شاید فقط سرابی ازش به بیرون می رسید...سرابی از حس شادمانی ...حس آزادی......دقت که می کردیدخترکی تنها و چمباته زده میانش می دیدی که از تلاش های نافرجامش ترسیده و خسته بود...ترسیده از دوباره کشیدن نقاشی...خسته از ادامه ی بودن در دفتر نقاشی......دقت که می کردی چشم هایش به آتش می کشاندت...شاید بخاطر همین بود که بیست و هفت سال تمام چشم هایش را بسته بود...چشم هایشان را ......بسته بودند بالا تر از سیاهی رنگی هست!...ادامه مطلب
ما را در سایت بالا تر از سیاهی رنگی هست! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zokhloot بازدید : 76 تاريخ : شنبه 18 تير 1401 ساعت: 1:38

بوی موندگی در ذهنش پر رنگ تر شده بود...هرچه شدید تر می شد ...حسی یقه اش را محکم تر می گرفت...نگاه های ملتمس اطرافیانش جلویِ چشمانش رژه می رفت ...ولی با شدتِ این بویِ دلپذیر چه باید می کرد؟+خیلی فاصله ای ندارم ولی دلم برای مامان می سوزه، دلم برای بابا می سوزه ، دلم برای حرفای پُر از التماس خواهرم می سوزه.... و در آخر حس دلسوزیِ زیاد برای خودم باعث می شه دلم بیشتر بخواد این فاصله رو بردارم ... بالا تر از سیاهی رنگی هست!...ادامه مطلب
ما را در سایت بالا تر از سیاهی رنگی هست! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zokhloot بازدید : 76 تاريخ : شنبه 18 تير 1401 ساعت: 1:38

وقتِ رفتن بودُ و او مصرانه نفس می‌کشید بالا تر از سیاهی رنگی هست!...
ما را در سایت بالا تر از سیاهی رنگی هست! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zokhloot بازدید : 73 تاريخ : شنبه 18 تير 1401 ساعت: 1:38

"هیس" "آروم تر" سال ها بود که خودش را به مُردن زده بود... صدای نفس هاشو پوشاند تا مبادا بویِ زندگی اش پخش شود... بالا تر از سیاهی رنگی هست!...
ما را در سایت بالا تر از سیاهی رنگی هست! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zokhloot بازدید : 84 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 16:57

بینِ رگ های متصل.... یک عالمه تار و پود الکی... بینِ یک تَنِ مُرده! میانِ خون هایی که در جریان بود... نشسته ، بی صدا زار می زد... +کجا بود؟ بالا تر از سیاهی رنگی هست!...
ما را در سایت بالا تر از سیاهی رنگی هست! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zokhloot بازدید : 82 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 16:57


به عروسک‌ِ درون دستهایش‌ نگاه کرد

عروسکِ پنبه ای که بدونِ پنبه های درونش وجود نداشت....

به دست هایش‌نگاه کرد....

شاید خودش هم عروسکِ پُر از خیالی بود در دستانِ کسی دیگر


بالا تر از سیاهی رنگی هست!...
ما را در سایت بالا تر از سیاهی رنگی هست! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zokhloot بازدید : 91 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 16:57


صدای گریه می آمد‌‌‌....

از همه فاصله گرفت...

به سه کنجِ همیشگی اش پناه برد....

سرش را خم کرد‌...

گوش هایش را پوشاند...

و با صدای پیچیده شده هم نوا شد....


بالا تر از سیاهی رنگی هست!...
ما را در سایت بالا تر از سیاهی رنگی هست! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zokhloot بازدید : 92 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 16:57

بهش زل زد... کوبیده شده بود وسطِ راهرو... وسوسه انگیز بود... برای بیخیال شدن... برای جا زدن که نه...برای آروم شدن... به آرامش رسیدن... ..... هرچی بیشتر بهش خیره میشد... در حینِ وسوسه شدن بیشتر میترسید... ... ترسیده بود.... آری .. او همیشه یک بزدل بود بالا تر از سیاهی رنگی هست!...ادامه مطلب
ما را در سایت بالا تر از سیاهی رنگی هست! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zokhloot بازدید : 92 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 16:57