نقاشی هایش عمیق تر شده بود
روحش را می دید که به زور خود را از میانشان به بیرون می کشاند
اما
شاید فقط سرابی ازش به بیرون می رسید...
سرابی از حس شادمانی ...
حس آزادی...
.
.
.
دقت که می کردی
دخترکی تنها و چمباته زده میانش می دیدی
که از تلاش های نافرجامش ترسیده و خسته بود...
ترسیده از دوباره کشیدن نقاشی...
خسته از ادامه ی بودن در دفتر نقاشی...
.
.
.
دقت که می کردی
چشم هایش به آتش می کشاندت...
شاید بخاطر همین بود
که بیست و هفت سال تمام چشم هایش را بسته بود...
چشم هایشان را ...
.
.
.
بسته بودند
برچسب : نویسنده : zokhloot بازدید : 76