هیس

ساخت وبلاگ

با ترس دونه دونه آجرارو برداشت

نور چشماشو اذیت میکرد 

ولی بی اهمیت خودشو به دست رقص باد بیرون داد!

همسفر طوفان شد

به اوج رفت!

به شاخه درخت ها کشیده شد 

دردش میومد!

اذیت میشد!

نگرانِ پناهنگاهش شده بود

پناهگاهی که فرسنگ‌ها ازش دور شده بود

انگشت های مردم که از رو زمین به سمتش نشونه گرفته شده بودن آزارش می داد

ولی می ترسید خودشو کنار بکشه!

اگه دیگه همسفر طوفان نمیشد چطور بر میگشت به پناهگاهش؟

شاید حتی گم شده بود...

ولی...

نفس عمیقی کشید و چشماشو بست

دست طوفانو ول کرد

دلش لرزید...

پشتِ پلکاش گرم شد ...

نوک انگشتاش سرد..‌

پاش به زمین رسید...

با چشمهای بسته و صورت زخمی سعی کرد از بین نگاه های مردمِ روی زمین رد بشه...

اگه هنوز هم همسفر طوفان بود 

هرلحظه بیشتر گم می شد

...

دستاشو مشت کرد

شوری اشکاش صورت زخمیشو میسوزوند 

شاید الان میتونست پناهگاهشو پیدا کنه 

ولی...

اون روزی که چشماشو باز میخواست بکنه تا این دفعه آجرای بیشتری دور خودش بچینه هیچ وقت تو پناهگاهش آیینه ای نمیذاشت.... 

دیگه رویی نداشت خودشو تو آیینه نگاه کنه....

 


بالا تر از سیاهی رنگی هست!...
ما را در سایت بالا تر از سیاهی رنگی هست! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zokhloot بازدید : 85 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 16:57