قلموش با ظرافت خط می کشید...
و کاغذش می سوخت....
یه لایه و ترق ترقِ سوختنِ کاغذ
یه لایه ی دیگه
و یکی دیگه!
....
پُشتِ لایه های متورم شده ی کاغذ
احساساتِ خفه شده اش جمع شده بودند...
آروم بهشون زل زد...
....
کی میگفت او دیگر تمرینِ نقاشی نمی کرد؟
برچسب : نویسنده : zokhloot بازدید : 79