یه شکاف بزرگ لبریز از خلاء
وسطِ بدنش جا خوش کرده بود...
نه شجاعتِ بزرگتر شدن داشت
نه توانِ کوچیک تر شدن...
چند بار دوخته بودش...
با همین دستای لرزون از افکارش
ولی...
هر سری دهنباز میکرد...
بیشتر از اونی بود که بشه قایمش کرد
باید آروم آروم نوایِ نبودن سر میداد...
شاید با شنیدنش، دستاشجون میگرفتن
و جای نخ و سوزن
با پنجه هاشون... اون شکاف رو بزرگتر میکردن
اونجایی که پوستش بیفته...
اونجایی که خلاءش معلوم می شه
اونجایی که نبودش معلوم میشه...
اونجایی که میفهمن ...خیلی وقته نبوده....
برچسب : نویسنده : zokhloot بازدید : 90