درِ اتاقم را روی خنده های دلنشینِ همیشگی هایم می بندم
و سه کنج اتاق زانو هایم را در آغوش می گیرم
افکارم را به سمت چشم هایم سوق می دهم
و از درد بی دردی...
از غصه بی غصگی گریه سر میدهم...
بعضی ها مریضند....
نه دردی نه غصه ای...
حتی شاید در برهه ی زمانی باشند که تمام ثانیه هایش قهقهه سر می دهند
اما....
انگار عادت کرده اند گاهی به این زنگِ زنگ زده ی هق هق
به ...
....
بعضی ها...
مریضند....دنیایشان کوچک و مشکلاتشان کوچک تر...
اما باز هم ذره بین بدبختی به دست گرفته اند و دنبال دلیلی برای آواز چشم هایشان هستند...
این بعضی هایِ مریض...این بعضی هایِ گرفتار در دنیایی به ابعاد یک سه کنجِ ذهنشان...
شاید....
تنها شاید به پوچی رسیدند....
شاید...تنها شاید...دلتنگِ ممنوعاتی شدند که...
دلتنگِ...
آه ...
متاسفم...هوای ذهنم نیاز به سه کنج و آواز چشم هایم دارد....
برچسب : نویسنده : zokhloot بازدید : 114