نه به حضورت ایمان دارند و نه از نبودت نا امید...
شناخته ای؟
من همان دخترک پیرهن صورتی خندانم که دورِ خاطراتِ بودنت می گشت
من همان به ازا نشسته با لباس عروس رویایی ام که در نبودت ...
که در نبودت...
آخ که نبودت!!!
همین نبودت بود که او را بزرگ کرد...
که مـــــرا بزرگ کرد...
روی عروسک هایم را خاک نشاند و حرکاتِ شتاب زده ام را محتاطانه کرد...
خوب نگاه کن...
این همه آسمان ریسمان نمی بافم که از نبودت شکایت کنم
که مثل خط های پر از خاطره ی قبل گوشه ی عزلت بنشینم و هق بزنم...
تمام حرف هایم به همین ختم می شود...
که نباش!!!
من بزرگ شده ام...
زندگی جدیدی دارم...
و شاید بعد ها حتی صورتی تر از آنچه قبل بود عاشق شوم...
و مطمئنا بعد ها اگر دیدمت دوستانه دست هایت را می گیرم
و تشکر میکنم از اینکه بزرگم کردی و درس بزرگی را به من یاد دادی
«نبودن هــا عــادت می شود و عـــاشق ، عاقل می شود....»
برچسب : نویسنده : zokhloot بازدید : 115