می دانی این روز ها تمامِ زورم را به نخ های باریک سیگار می زنم
آتششان میزنم....
عمیق به کام می گیرم
و رو به صورتم دود می کنم...
و بعد خیره می شوم...
خیره می شوم و تا ده اهسته می شمارم
به پَسِ دود ها ...نزدیکِ خودم و دورِ واقعیت ها زُل می زنم...
تا دست هایت بیایتد و با شتاب به صورتم برخورد کنند...
سیگار را از بین انگشت هایم بگیرند و محکم دست هایم را فشار دهند
زُل می زنم تا شاید چشم های مبهوتت را ببینم!
که این همان دخترک فرار از دود ها بود که اینچنین بینِ پیچ و تابِ نخ های سیگار چمباتمه زده؟!
زُل میزنم و در پسِ این فانتزی های صورتیِ کثیفِ ذهنم...
دخترکِ رنجوری در آینه می بینم که برقِ امیدِ چشم هایش چه تضادِ دلخراشی با اشک های واقعیت دیده اش دارند........
برچسب : نویسنده : zokhloot بازدید : 130